آخرین همسفر 3 ...  

ارسال شده توسط SiR


چوپان





عمه قزی جان اشک ها در چشم


می گشاید لب


بچه های مهربان من!


هر چه می گفتند با چوپان


دل مبند بر گوسپندان


بر پلیدان ، بیمناکان


نغمه شیرین نی را


بیهده در دشت منداز


گوسپندانت تا بخوردند و بنوشیدند


هیچ اینان نندشند جز سایه و جز خواب


ور نباشد آن


باز اینان نندشند جز سبزه و جز آب


نغمه ات در گوش سنگین شان


باد یا بیهوده آواز است


آشنای درد های تو


غمگسار و مهربان یار وفادارت


این سگ گله است


آه! این سگ همچون تو تنها است


گوش او بر نغمه نی، لیک


چشمهایش می شمارد گوسپندان را


چشم می پاید که تا شاید


ناگهان یورش بیارد گرگ


او به پاس احترام تو


پاسداری می کند از گوسپندانت


او برای تست می افتد بزیر پنجه های گرگ


ورنه او دیری است نیکو می شناسد گوسپندان را


هیچ دیدی گوسپندی بشنود آواز گرگی و نگریزد


کس نمی یابی


بغیر از خویش


در این دشت


چه توانی کرد ای چوپان


هان نشاید خویش را بیهوده بفریبی


آه! چوپان نیک می فهمد


می شناسد آنچه می بیند


پس چرا هرگز نمی خواهد کند باور


ز آنچه می گویند و می بیند...


عم قزی جان قصه می گوید...


در هوای گرگ و میش یک غروب شوم


سگ غمین با زوزه ای غمناک می گوید


گوسپندان را و چوپان را


با خبر باشید


گرگ ها از دور می آیند


لرزه می افتد به جان گوسپندان عزیز او


هر یکی سر می نهد یکسو


تا بجوید مامن امنی


در دل هر دخمه تاریک و دور از دیدگان گرگ


در تمام دشت غیر از برگانی خرد


حتی گوسپندی نیست


سگ بجا مانده است خاموش و دمش از خشم می جنبد


او نمی ترسد ز خشم گرگ


بار تنهایی چوپان تیره می دارد خیالش را


خشمگین گردد که ببیند همچنان چوپان بجا مانده است و نگریزد


آری آری همچنان چوپان غضب آلوده برجا ایستاده چوب اند دست


می نوازد برگانی را که می لرزند


برگانی که ترسیدند بگریزند


گرگ ها هوو... هوو... کنان در گله افتادند


گله نز گوسپندان


گله از برگان خرد...



عم قزی جان لب فرو بسته است ...


بچه ها دست از شعف بر دست می مالند و می گویند


قصه چوپان چه شیرین بود!


عم قزی جان! ... آه...! دارد اشک میریزد!



عم قزی جان گوئیا خسته است


عم قزی جان لب فرو بسته است.


پایان


فریدون ایل بیگی

آخرین همسفر 2 ...  

ارسال شده توسط SiR

جوپان



نغمه های نی لبک گویی که می گرید


وه! چه دردآلود و شرم انگیز


گر ببینم سبزه زاران، دشتهاتان چون کویر لوت


چشمه و آبشخورتان خشک... یا مرداب


در زمستان آخورتان سرد


در میان دوزخ گرمای تابستان


چتر سبز شاخه ها عریان


هر کجا خواهید و بپسندید


ننشینید


یا نمی باید که بنشینید


هر کجا آواز باید خواند


ناگهان خاموش می مانید


هر کجا خاموش باید ماند


ناگهان آواز می خوانید


آه! دردانگیز تر روزی است


گرگ های خیره سر چالاک


من بهر تقدیر پیر و مانده و دلگیر


هر قدم کوشم برانم گرگ ها را باز


بنگرم افسوس ...


یک من و صد گرگ


بر کشم فریاد از عمق وجود خویش


وه! چه باید کرد


ناگهان اندیشه ای چون مرگ


می دود در مغز من چون باد


لرزه می افتد به مفصل های بند استخوانم تند


نز هراس و بیم


بل ز خشم و درد


باز می آرد صدایم را بسویم باد


وه! چه باید کرد...


هیچکس هم نیست


تا بگوید: رهنورد دشت، ای خوش باور، ای چوپان


دل مبند اینگونه بر چند گوسپند هرزه و ترسو


بیهوده مخروش


زندگیت را تبه منمای


صحبت از ببیهودگی زندگیت نیست


ناله از پفیوزی این گوسپندان است


آنچه را تو مهر می خوانی ، محبت نیست


گرگ ها را می دانم


دشمنان گوسپندانت


این تویی، خوش باور، چوپان


دشمنی ها می کنی با گوسپندان عزیز خویش


گوسپندان را بدست گرگ ها بسپار


گوسپندان تهی اندیشه و تن پرور و مغرور


چون به هر سو چشم مدوزند، دشت و گرگ می بینند


دشت یا خالی شود از گرگ


یا ... همه دشت و دمن را گوسپندی نیست....


گر بگوید کس


نشنود چوپان


همچنان او می نوازد نی


قصه ها گوید برای گوسپندانش


قصه هایش گاه نلخ و گاه شیرین است


نغمه های نی لبک یک لحظه می رقصد


لحظه ای دیگر تو پنداری که می گرید



عمه قزی جان گوئیا خسته است


عمه قزی جان لب فرو بسته است



عمه قزی جان عزیز ما


قصه ی چوپان را امشب تمامش کن


!....!



ادامه شعر چوپان در Next Post


فریدون ایل بیگی

آخرین همسفر 1 ...  

ارسال شده توسط SiR

چوپان




عم قزی جان قصه می گوید :

در سکوت دشت

می نوازد نی لبک چوپان

نغمه شادی فروریزد

از برای گوسپندان، نز برای خویش

می نوازد نی لبک تا گوسپندانش

فارغ از اندیشه و وحشت

تا بچرند از درون پهن دشت سبز

تا بنوشد آب
از درون چشمه های پاک

تا بیاسایند زیر سایه های دور از گرما

می نوازد نی که تا از روزگار خویش

قصه ها گوید برای گوسپندانش

قصه هایش گاه تلخ و گاه شیرین است



نغمه های نی لبک گویی که می رقصند:

من شما را دوست می دارم

گوسپندان عزیز من

شادیم آنگاه ست

که ببینم سبزه زاران، دشت هاتان از علف سرشار

چشمه و آبشخورتان پاک

در زمستان آخورتان گرم

در بهاران دشت هاتان سبز

در میان دوزخ گرمای تابستان

سایبان شاخه های سبزتان افزون

هر کجا خواهید و بپسندید

آسائید

هر زمان آواز باید خواند

می خوانید

وحشتی ازگرگ در اندیشه هاتان نیست

من چه می گویم

آنچه را شاید که بپسندید

من چه می خواهم

آنچه را خواهید بپسندید

من شما را دوست می دارم

گوسپندان عزیز من

ورنه از چه می سپارم عمر

از طلوع صبح

تا غروب شام

در سکوت دشت های از نفس افتاده و بیمار

در فروغ آفتاب گرم و آتشبار

در شبان تیره و دلگیر


با لباس ژنده، گردآلود

با چموشی پاره و ی تخت

خورجینی، تکه نانی خشک

کوزه ای با آب گل آلود و بس گرم

با دلی کز دوزخ جانسوز تابستان

وز زمستان سیاه و شوم پژمرده است

گر لباسم ژنده و یکباره گردآذین

گر چموشم پاره تر یا پایم بی پاپوش

خورجینم گر بیفتد در درون رود

کوزه ام گر بشکند از سنگ

گر که تابستان

هر چه آتش ریز و هستی سوز



ور زمستان هر چه شوم و هر چه بی آزرم

دوست می دارم شما را باز

گوسپندان عزیز من

کی توانم آفریدن نغمه عشق بهاران را

کی توانم مژده آوردن

هر زمستان را بهاری هست

تا نبینم خشم تابستان

تا نچشم زهر هستی سوز و غم ریز زمستان

گر که گرگی حمله آرد بر شما روزی

گر بجویم مامن امنی
گر نمانم در مصاف گرگ

گر نجنگم یک تنه با گرگ


باورتان می شود آیا

گر که با نیرنگ بسرایم

من شما را دوست می دارم

گوسپندان عزیز من
!....!




ادامه شعر چوپان در Next Post


فریدون ایل بیگی

جاودانه ها ...  

ارسال شده توسط SiR

مرگ و زندگی


دوستان من، اشک های خود را بزدایید

و همان طور که گل ها در سحرگاهان تاج های خود را می افرازند

سر ها را بالا بگیرید و عروس مرگ را تماشا کنید

ببینید چگونه همچون ستونی از نور

میان بستر خویش و آن حجم تهی ایستاده ام

دمی نفس را در سینه حبس کنید تا با هم

به صدای بال های مرگ گوش بسپاریم.

..............................
....................
..........

زندگی ساحره ای است

که با زیبایی اش افسونمان می کند

اما کسی که حیله اش را بشناسد

از سحر او خواهد گریخت.




LIFE & DEATH


Dry then your tears, my friends

Rise aloft your head

As flowers lift up their crowns at dawn's breaking

And behold Death's bride standing as a pillar of light

Between my bed and the void

Still your breath awhile and hearken with me

To the fluttering of her wings
..............................
....................
..........

LIFE is enchantress

Who seduce us with her beauty

But he who know her wiles

Will flee her enchantments

جبران خلیل
ترجمه : م.ب

لحظه دیدار نزدیک است...  

ارسال شده توسط SiR

Click For Enlarge Alone.jpg

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است


کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن

و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است...




Winter




Nobody don’t reply your greeting

Everybody is heedless

Some no words

And see of friends

The path is dark and slippery

Eye can't see but front feet
And if your love hand reached out one

Their hand reached out reluctantly

...For cold is so harsh cold


اخوان ثالث


ترجمه : ی.ت

خانه ام ابریست...  

ارسال شده توسط SiR

می تراود مهتاب

می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب.

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان
باخته را

بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می شکند.


نازک آرای تن ساقه گلی

که به جان کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا! به برم می شکند.

دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب.

مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بردر، می گوید با خود :

"غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند"

Trickling the moonlight
Trickling the moonlight
Brighten the glowworm

Not is dream to one's eye an hour, but

The sadness of this sleepy-head

That's sleeplessness in my tearful eye

Morning requested to me

I bring of his blessed breeze news the nation were

Bereaved of their possession

But in my heart is hopelessness

Of this journey

The delicate's stem of rose that

I plant it with more love

I irrigate it with heartily

Oh! That rose faded by my side

My hands search

For opening ray of hope

But my quest is vain for

One who opens ray of hope

Not only solve their problem

But also make problem

Trickling the moonlight

Brighten the glowworm

An alone man with blister foot in the long way

Stands near the village

With the knapsack upon his shoulder

His hand on the door, telling himself

"The sadness of this sleepy-head

That's sleeplessness in my tearful eye"

نیما یوشیج

ترجمه : ی.ت