بِرکه
دریاها هست
من برکه ای ساکنم
بادی می تواند به دور دستان برد
نوری می تواندم نوشید
غبای می تواندم آلود
از برکه بودنم چه غروری احساس می تواندم کرد
دریاها خواهد بود
دریاها خواهد ماند
من برکه ای ساکنم
به سیل و ابر و باران
پناه نتوانم برد
نیاز نتوانم کرد
امید نتوانم داشت
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
آفتاب و زمان و زمین
دشمنان آشتی ناپذیر برکه اند
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
فریدون ایل بیگی
This entry was posted
on یکشنبه, اردیبهشت ۲۲, ۱۳۸۷
and is filed under
آخرین همسفر,
شعر
.
You can leave a response
and follow any responses to this entry through the
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
.
0 فریاد تو