نوجوانی در آستانه اعدام  

ارسال شده توسط SiR


علي مهين ترابي نوجواني که در سن 16 سالگي و در طي نزاعي دسته جمعي در مدرسه متهم به قتل همکلاسي خود گشته بود و عليرغم رد اتهام توسط وي و نواقص پروند سرانجام ازسوي شعبه 33 دادگاه عمومي بررسي مجرمان نوجوان درکرج به مجازات اعدام محکوم شده است . پس از تائيد حکم در ديوان عالي کشور و بي نتيجه ماندن تلاش شوراي حل اختلاف ، پس از 5 سال تحمل زندان سرانجام اجراي حکم اعدام اين نوجوان به اجراي احکام زندان رجايي شهر کرج ابلاغ گرديد.


حال من ، علي مهين ترابي ، فرزند محمد رضا متولد سال 1365 - شاگرد


درس خوان سال دوم هنرستان در ميان اين جمعيت نام ديگري هم دارم


" اعدامي "


هيچ وقت زمستان را دوست نداشتم اما حالا که قرار است ديگر هيچ وقت روي خيابان هاي سفيد محله مان را نبينم دلم براي برف بازي حسابي تنگ مي شود.




جويباري از چشم هايم جاري مي شود.مرگ لالايي مي خواند، صداي خاموشش را مي شنوم .ضربه هاي قلبم يکي يکي خاموش مي شوند.لحظه هاي غم انگيز زندگي ام از چهاردهمين روز بهمن سال 81 شروع شد.




در رشته کامپيوتر يک هنرستان غير انتفاعي درس مي خواندم. ميلاد و مزدک همکلاسي هايم بودند . آن روز با هم درگير شدند . وقتي فهميدم درگير شده اند رفتم جدايشان کنم . دلم نمي خواست نمره انضباطشان کم شود.وقتي يکي از بچه ها فرياد زد: مدير آمد بچه ها از هم جدا شدند.شاگردها به صف وارد کلاس مي شدند.مزدک فکر کرد به طرفداري از ميلاد وارد دعوا شده بودم . نمي دانست هيچ قصدي نداشته ام .مزدک گفت : "زنگ آخر بايست کارت دارم ."اهل دعوا نبودم ، همه اين را مي دانستند . دلم نمي خواست در موردم اين طوري فکر کند . به کلاس رفتم . مي خواستم با مزدک حرف بزنم و برايش بگويم که فقط مي خواستم آتش دعوا را بخوابانم اما مزدک قبل از اين که حرف هايم را بشنود از شدت عصبانيت به طرفم هجوم آورد. اما بچه هاي کلاس اورا گرفتند و بي نتيجه به کلاس خودم برگشتم .

زنگ آخر
آن روز در تمام زنگ ها دلم حسابي شور مي زد. بالاخره زنگ آخر خورد . زنگ آخري که بوي مرگ مي داد.مقابل دم در مدرسه مزدک را ديدم . ميلاد هم با من بود. همان موقع مزدک نزديک شد و درگيري رخ داد. خيلي از بچه هاي مدرسه دورمان بودند . عده اي مي خواستند جدايمان کنند . همهمه بدي بود . نفسم داشت بند مي آمد.حلقه دانش آموزان مدرسه لحظه به لحظه تنگ تر مي شد . طرفدارهاي من ، ميلاد و مزدک پخش شده بودند . وقتي ياد آن صحنه مي افتم قلبم از جا کنده مي شود . بچه ها از طرف فشارم مي دادند . به عقب کشيده شدم . فشار آن قدر زياد بود که چند قدم عقب تر رفتم . چاقو را از جيبم در آوردم . مي خواستم با نشان دادن چاقو آن ها را بترسانم . مزدک و ميلاد هنوز با هم درگير بودند . ميلاد از پشت سر اورا مورد ضرب و شتم قرارداده بود که ميلاد به طرفم آمد . آن لحظه نفهميدم چه اتفاق افتاد. ناظم آمد . چشم هايم داشت مي سوخت . فضا غبار آلود بود . مرثيه چشمانم تمامي نداشت . نفس نفس مي زدم که ناظم رسيد . با آمدن او بچه ها فراري شدند. بعضي ها مزدک را که به شدت عصباني بود کناري کشيدند . او داشت کاپشنش را درمي آورد و همچنان هم تهديد مي کرد. يک لحظه متوجه شدم پيراهنش خوني است . حالم خراب شد .دنيا دور سرم چرخيد . تمام توانم را در تارهاي صوتي ام حمع کردم و فرياد زدم کدام نامردي اورابا چاقو زده ؟




انگاري همه کوچه ها به بن بست مي رسيدند.نزديکي هاي مدرسه فقط يک ماشين در حال حرکت بود . با التماس و گريه خواستم توقف کند .راننده وقتي ديد مزدک خوني است گفت به من ربطي ندارد. مي ترسيد گرفتار شود . گفت :" هر کي زده خودش هم ببردش بيمارستان ."دنيا دور سرم مي چرخيد. گفتم آقا تورا به جان بچه هايتان مارا ببريد . من نزده ام اما مزدک همکلاسي ام است شما اورا برسانيد خودم تا اخرش هستم .راننده ايستاد اما سوارمان نکرد. فکر مي کردم حالش خوب مي شود. سرانجام يکي از دبيرهاي مدرسه آمد و مزدک را به بيمارستان رساند. خودم به دفتر مدرسه رفتم .بچه ها ميلاد را هنگام فرار از صحنه جرم گرفته و به دفتر برده بودند.
پليس در مدرسه
دقايقي بعد مامورهاي پليس آمدند. به کلانتري منتقل شدم . تا به آن روز نمي دانستم کلانتري چه شکلي است . رنگ به صورت نداشتم . انگشت هايم مي لرزيد. دلم آرام نمي گرفت . انگار يخ زده بودم . افسر نگهبان گفت :" مزدک زنده است ." با شيندن اين حرف حالم بهتر شد . گفتم خدارا شکر چون خود مزدک به همه مي گويد که من در اين ماجرا تقصير نداشته ام .
دو روز بعد
ثانيه هاي وحشت به کندي مي گدشتند حقيقت تلخي در راه بود . من و زندان؟اي کاش هيچ وقت در لحظه هاي مايوس کننده آن روزها اسير نشوي .باورم نمي شد ، نه ! کابوس بود . بگو هنوز هم دارم کابوس مي بينم ...بابا آمد . پشت در بازداشتگاه ايستاد. در چشم هايم زل زد . گفت :" بي آبرو ! انتظار هيچ حمايتي از من نداشته باش . آبروي چند ساله مارا به باد فنار دادي . لعنت ...!"مي خواستم فرياد بزنم . صداي بغض آلودم از ته گلو بيرون آمد . شرم داشتم در بازداشتگاه به چشمان بابا نگاه کنم. گفتم : " شما به ملاقات مزدک برويد خودش همه داستان را همان طور که بوده برايتان تعريف مي کند. مزدک به شما و همه آن آدم هاي بيرون مي گويد که من نزده ام .."بابا آه عميقي کشيد و رفت . عمق تلخي نگاهش هنوز جانم را مي سوزاند . بعد ازر فتن بابا به اداره آگاهي منتقل شدم و در آن جا آوار نا باوري بر سرم فروريخت .




آه ! مزدک مرده بود.بيچاره بابا اين را مي دانست به همين خاطر بدون حرفي فقط آه کشيد و رفت . رفت و تا بيست روز ديگر هم به ملاقاتم نيامد. با درخواست ديگران هم براي گرفتن وکيل مدافع مخالفت مي کرد.داشتم از درون مي سوختم . از همان روز ديگر چشم هايم به جز پنجره هاي بسته هيچ نمي ديد. آرام و قرار نداشتم ، تبسمي در لحظه هاي مبهم اين کابوس جا نمي گرفت . هنوز هم صدايي نيست ، جز مرگ ، اين را مي شنوي ؟من هيچ ضربه اي نزده بودم. اما انگا ر پشت شيشه هاي قطورترين پنجره زمان ايستاده بودم .خانواده مزدک خدابيامرز برخوردي انساني با من داشتند . بابا گفت :" فقط بگو غلط کردم . بگو اشتباه شده . تقاضاي عفو و بخشش کن." . اين ها آدم هاي خوبي هستند، داغ دارند اما تورا مي بخشند مي دانم ."
در دادگاه
بعداز سه جلسه دادگاه قاضي فقط مي پرسيد:" آيا سه ضربه را قبول داري ؟"من که فقط روي بدن مزدک خون ديده بودم مي گفتم نه ! ضربه اي نزده ام اما يک قسمت خون آلود روي بدنش ديدم قاضي مي گفت : پس يک ضربه را قبول داري ؟گيج بودم . اصلا ضربه اي نزده بودم اما بايد به کاري انجام نشده اعتراف مي کردم.بارها گفتم اصلا ضربه اي نزده ام و شايد در لحظه اي که اورا هل داده اند بر اثر ازدحام جمعيت او مورد اصابت کارد قرار گرفته است .




پاييز دارد مي رود . من هم دارم مي روم.




در شعبه تشخيص ديوان عالي ، لايحه دفاعيه وکيل مدافع ام رد شده و در اعاده دادرسي هم به آن توجهي نکردند.پرونده ام براي تاييد نهايي به حوزه رياست قوه قضاييه رفت . در آن جا آيت الله شاهروردي دستور دادند :" با توجه به نظريه مشاورين محترم ، پرونده در يکي از هيات هاي حل اختلاف به صلح و سازش ختم شود."




حالا روزها مي گذرند . تا به حال اين قدر به مرگ نزديک نشده بودم ؟زمان زيادي به اجراي حکم باقي نمانده . هنوز آرزوهايم را درست نقاشي نکرده بودم که توفان زد.در هجوم وحشيانه اين خزان دل کسي به غنچه ها رحم نکرد. ميله هاي زندان را تا بحال ديده اي ؟تا به امروز درگرداب غوطه خورده اي ؟ نفسم دارد بند مي آيد . پنج سال است که ثانيه ها را به انتظار رهايي مي شمارم .صدايي در نيمه شب به گوشم مي رسد . وقتي لولوهاي وحشت مي آيند زمزمه اي آرام و نا خودآگاه به قلبم هشدار مي دهد که روزي بي گناهي ام به اثبات مي رسد . زمان زيادي باقي نمانده . برايم دست به دعا ببر . حالا تمام آروزيم اين است که مزدک به خواب مادرش بيايد و برايش از حقيقت آن روز و بي گناهي ام بگويد.به انتظار زمستان مي نشينم .اگر رها شوم براي پدر و مادر مزدک فرزندي مي کنم .نجات ، نجات ، نجات....

حالا قبل از رفتن پاي چوبه دار اين واژه را با تمام وجود فرياد مي زنم .


صدايم را مي شنوي ؟
جواني ام را مي بيني ؟
به خدا من بي گناهم .
به جواني ام رحم کنيد .
همين .

This entry was posted on دوشنبه, اردیبهشت ۲۳, ۱۳۸۷ and is filed under , . You can leave a response and follow any responses to this entry through the اشتراک در: نظرات پیام (Atom) .

2 فریاد تو

ناشناس  

سلام دوست من.ممنونم از اینکه به وبلاگم سر زدی.
وبلاگت خیلی زیباست همراه با یک سکوت بغض آلود.
داستانت رو خوندم.دلم گرفت!چه دنیای بی رحمی! بی گناه اسیر است و گناهکار آزاد...!
هیچوقت نا امید نشو!همیشه راهی برای نجات هست.خدا داره بی گناهی تو رو میبینه.مطمئن باش کمکت می کنه.مطمئن باش!
به قول معروف سر بی گناه پای دار میره ولی بالای دار نمیره.
من حتما برات دعا می کنم.
اسمتو توی لینکام گذاشتم.ممنون از اینکه منو لینک کردی.
امیدوارم هر چه زودتر بی گناهی تو اثبات شه و خبر خوش آزادی رو بشنوی.
شاد باشی
بای

ناشناس  

سلام علی جان.خوبی؟
ممنون که دوباره بهم سر زدی.
من منتظر آپت هستم.
شاد باشی
بای