آخرین همسفر 2 ...  

ارسال شده توسط SiR

جوپان



نغمه های نی لبک گویی که می گرید


وه! چه دردآلود و شرم انگیز


گر ببینم سبزه زاران، دشتهاتان چون کویر لوت


چشمه و آبشخورتان خشک... یا مرداب


در زمستان آخورتان سرد


در میان دوزخ گرمای تابستان


چتر سبز شاخه ها عریان


هر کجا خواهید و بپسندید


ننشینید


یا نمی باید که بنشینید


هر کجا آواز باید خواند


ناگهان خاموش می مانید


هر کجا خاموش باید ماند


ناگهان آواز می خوانید


آه! دردانگیز تر روزی است


گرگ های خیره سر چالاک


من بهر تقدیر پیر و مانده و دلگیر


هر قدم کوشم برانم گرگ ها را باز


بنگرم افسوس ...


یک من و صد گرگ


بر کشم فریاد از عمق وجود خویش


وه! چه باید کرد


ناگهان اندیشه ای چون مرگ


می دود در مغز من چون باد


لرزه می افتد به مفصل های بند استخوانم تند


نز هراس و بیم


بل ز خشم و درد


باز می آرد صدایم را بسویم باد


وه! چه باید کرد...


هیچکس هم نیست


تا بگوید: رهنورد دشت، ای خوش باور، ای چوپان


دل مبند اینگونه بر چند گوسپند هرزه و ترسو


بیهوده مخروش


زندگیت را تبه منمای


صحبت از ببیهودگی زندگیت نیست


ناله از پفیوزی این گوسپندان است


آنچه را تو مهر می خوانی ، محبت نیست


گرگ ها را می دانم


دشمنان گوسپندانت


این تویی، خوش باور، چوپان


دشمنی ها می کنی با گوسپندان عزیز خویش


گوسپندان را بدست گرگ ها بسپار


گوسپندان تهی اندیشه و تن پرور و مغرور


چون به هر سو چشم مدوزند، دشت و گرگ می بینند


دشت یا خالی شود از گرگ


یا ... همه دشت و دمن را گوسپندی نیست....


گر بگوید کس


نشنود چوپان


همچنان او می نوازد نی


قصه ها گوید برای گوسپندانش


قصه هایش گاه نلخ و گاه شیرین است


نغمه های نی لبک یک لحظه می رقصد


لحظه ای دیگر تو پنداری که می گرید



عمه قزی جان گوئیا خسته است


عمه قزی جان لب فرو بسته است



عمه قزی جان عزیز ما


قصه ی چوپان را امشب تمامش کن


!....!



ادامه شعر چوپان در Next Post


فریدون ایل بیگی

This entry was posted on شنبه, اردیبهشت ۰۷, ۱۳۸۷ and is filed under , . You can leave a response and follow any responses to this entry through the اشتراک در: نظرات پیام (Atom) .

0 فریاد تو