چوپان
می گشاید لب
بچه های مهربان من!
هر چه می گفتند با چوپان
دل مبند بر گوسپندان
بر پلیدان ، بیمناکان
نغمه شیرین نی را
بیهده در دشت منداز
گوسپندانت تا بخوردند و بنوشیدند
هیچ اینان نندشند جز سایه و جز خواب
ور نباشد آن
باز اینان نندشند جز سبزه و جز آب
نغمه ات در گوش سنگین شان
باد یا بیهوده آواز است
آشنای درد های تو
غمگسار و مهربان یار وفادارت
این سگ گله است
آه! این سگ همچون تو تنها است
گوش او بر نغمه نی، لیک
چشمهایش می شمارد گوسپندان را
چشم می پاید که تا شاید
ناگهان یورش بیارد گرگ
او به پاس احترام تو
پاسداری می کند از گوسپندانت
او برای تست می افتد بزیر پنجه های گرگ
ورنه او دیری است نیکو می شناسد گوسپندان را
هیچ دیدی گوسپندی بشنود آواز گرگی و نگریزد
کس نمی یابی
بغیر از خویش
در این دشت
چه توانی کرد ای چوپان
هان نشاید خویش را بیهوده بفریبی
آه! چوپان نیک می فهمد
می شناسد آنچه می بیند
پس چرا هرگز نمی خواهد کند باور
ز آنچه می گویند و می بیند...
عم قزی جان قصه می گوید...
در هوای گرگ و میش یک غروب شوم
سگ غمین با زوزه ای غمناک می گوید
گوسپندان را و چوپان را
با خبر باشید
گرگ ها از دور می آیند
لرزه می افتد به جان گوسپندان عزیز او
هر یکی سر می نهد یکسو
تا بجوید مامن امنی
در دل هر دخمه تاریک و دور از دیدگان گرگ
در تمام دشت غیر از برگانی خرد
حتی گوسپندی نیست
سگ بجا مانده است خاموش و دمش از خشم می جنبد
او نمی ترسد ز خشم گرگ
بار تنهایی چوپان تیره می دارد خیالش را
خشمگین گردد که ببیند همچنان چوپان بجا مانده است و نگریزد
آری آری همچنان چوپان غضب آلوده برجا ایستاده چوب اند دست
می نوازد برگانی را که می لرزند
برگانی که ترسیدند بگریزند
گرگ ها هوو... هوو... کنان در گله افتادند
گله نز گوسپندان
گله از برگان خرد...
عم قزی جان لب فرو بسته است ...
بچه ها دست از شعف بر دست می مالند و می گویند
قصه چوپان چه شیرین بود!
عم قزی جان! ... آه...! دارد اشک میریزد!
عم قزی جان گوئیا خسته است
عم قزی جان لب فرو بسته است.
عمه قزی جان اشک ها در چشم
می گشاید لب
بچه های مهربان من!
هر چه می گفتند با چوپان
دل مبند بر گوسپندان
بر پلیدان ، بیمناکان
نغمه شیرین نی را
بیهده در دشت منداز
گوسپندانت تا بخوردند و بنوشیدند
هیچ اینان نندشند جز سایه و جز خواب
ور نباشد آن
باز اینان نندشند جز سبزه و جز آب
نغمه ات در گوش سنگین شان
باد یا بیهوده آواز است
آشنای درد های تو
غمگسار و مهربان یار وفادارت
این سگ گله است
آه! این سگ همچون تو تنها است
گوش او بر نغمه نی، لیک
چشمهایش می شمارد گوسپندان را
چشم می پاید که تا شاید
ناگهان یورش بیارد گرگ
او به پاس احترام تو
پاسداری می کند از گوسپندانت
او برای تست می افتد بزیر پنجه های گرگ
ورنه او دیری است نیکو می شناسد گوسپندان را
هیچ دیدی گوسپندی بشنود آواز گرگی و نگریزد
کس نمی یابی
بغیر از خویش
در این دشت
چه توانی کرد ای چوپان
هان نشاید خویش را بیهوده بفریبی
آه! چوپان نیک می فهمد
می شناسد آنچه می بیند
پس چرا هرگز نمی خواهد کند باور
ز آنچه می گویند و می بیند...
عم قزی جان قصه می گوید...
در هوای گرگ و میش یک غروب شوم
سگ غمین با زوزه ای غمناک می گوید
گوسپندان را و چوپان را
با خبر باشید
گرگ ها از دور می آیند
لرزه می افتد به جان گوسپندان عزیز او
هر یکی سر می نهد یکسو
تا بجوید مامن امنی
در دل هر دخمه تاریک و دور از دیدگان گرگ
در تمام دشت غیر از برگانی خرد
حتی گوسپندی نیست
سگ بجا مانده است خاموش و دمش از خشم می جنبد
او نمی ترسد ز خشم گرگ
بار تنهایی چوپان تیره می دارد خیالش را
خشمگین گردد که ببیند همچنان چوپان بجا مانده است و نگریزد
آری آری همچنان چوپان غضب آلوده برجا ایستاده چوب اند دست
می نوازد برگانی را که می لرزند
برگانی که ترسیدند بگریزند
گرگ ها هوو... هوو... کنان در گله افتادند
گله نز گوسپندان
گله از برگان خرد...
عم قزی جان لب فرو بسته است ...
بچه ها دست از شعف بر دست می مالند و می گویند
قصه چوپان چه شیرین بود!
عم قزی جان! ... آه...! دارد اشک میریزد!
عم قزی جان گوئیا خسته است
عم قزی جان لب فرو بسته است.
پایان
فریدون ایل بیگی
This entry was posted
on سهشنبه, اردیبهشت ۱۰, ۱۳۸۷
and is filed under
آخرین همسفر,
شعر
.
You can leave a response
and follow any responses to this entry through the
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
.
0 فریاد تو